آیا تاکنون به این موضوع فکر کردهاید که چرا در کتب و متون آموزشی دورههای MBA و DBA و بهطورکلی مدیریت، تا این حد بر هدف و هدفگذاری تأکید میشود؟
تقریباً شروع هر اقدامی از منابعانسانی گرفته تا بازاریابی با بحث در مورد اهداف شروع میشود. در زندگی شخصی نیز «بیهدفی» ازجمله بدترین وضعیتهایی است که انسان میتواند دچار آن شود.
هدف داشتن، چه برای سازمانها و چه افراد، دارای مزایا و منافع متعددی است. البته به شرطی که این اهداف، به درستی تعریف شده باشند و اهداف مثبت و مناسبی باشند که تعدادی از آنها عبارتاند از:
تمرکز تلاشها
وقتی اهداف شما مشخص و واضح هستند، تلاشهایتان بهسوی آنها جلب میشود و جلوی کارهای پراکنده و بیهوده گرفته میشود. «به هرجهت بودن» از مشخصههای اصلی افراد بیهدف است.
استفاده بهینه از منابع
مشخص نبودن اهداف منجر به این میشود که زمان، سرمایه و انرژی شما مصرف شود ولی نتیجهای حاصل نیاید. مثال این اصل افرادی هستند که در دوره نوجوانی انواع و اقسام ورزشها را امتحان کرده ولی در هیچیک به موفقیت نمیرسند.
تصمیمگیری آسانتر و اثربخشتر
وقتی در سازمان و یا در زندگی شخصی با موقعیتها و تصمیمگیری مهمی مواجه میشویم، میتوانیم اهداف خود را مجسم کرده و تصمیمی بگیریم که به رسیدن به آن هدف کمک کند. برای مثال اگر یکی از اهداف کارشناس فروش «ایجاد احساس احترام در مشتری» تعریف شده باشد، وی میداند که باید دست به چه تصمیمات و اقداماتی بزند. درحالیکه در حالت بیهدفی، گویی راهنمایی برای تصمیمگیری وجود ندارد.
آرامش ذهنی
مشخص نبودن مقصد، منجر به سردرگمی و درنتیجه استرس میشود. به همین دلیل است که افرادی که اهداف مشخصی دارند، آرامش ذهنی بیشتری دارند چون تکلیف خود را میدانند.
معنا دادن به زندگی
آنچه انسان امید دارد در آینده به آن دست یابد، ازجمله مهمترین عوامل سازنده معنای زندگی است. کسانی که هیچ طرحی برای آینده خود ندارند، دنیا را بیرنگ و تاریک و یأسآور میبینند. درحالیکه انسانهای باهدف، با امید به دستیابی به اهداف خود، انگیزه کسب کرده و به زندگی خود شور و حال میبخشند.